من به واژه می اندیشم ، با واژه ها زندگی می کنم ، مثل آب ، مثل نفس .

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

پارك دوبل ( قسمت دوم )

آنچه گذشت :

ماشینی که اردیبهشت 88 تحویل گرفته بودیم و در حفظ و نگه داریش بسیار کوشا بودیم و بسیار تمیز و فنی سالم بود و دست یک خانم دکتر بود که فقط می رفت مطب و میومد !عمه سوار می شود و دوبل پارکش می کند ، جرثقیل ماشین را می برد . حالا پدر یا مادر یا همسر یا خواهر یا برادر یا فرزند مالک باید برای ترخیصش اقدام کند .

عمه شوخی نکرده ، آن مرد هم از کسبه ی محل بوده که آنجا پلاس بوده . صبح می شود ، ساعت 7 است . مادرم بیدارم می کند . من ساعت 8:30 بیدار می شوم . صبحانه ی مختصری می خورم و راهی این راه پر پیچ و خم و صعب العبور می شوم . به پلیس+10 می رویم . برگه ی خلافی درخواست می کنیم . می شود 1200 تومان . برگه را می دهند . 53 تومان خلاف کرده ام . حوصله و وقت اعتراض دادن ندارم که بگویم والا بلا من به فرمان پلیس بی توجهی نکرده ام که 26 هزار جریمه اش را بدهم ، اصلا تا به حال پلیس فرمانی به من نداده است که بی توجهی کنم ! همانجا 53 تومان می دهم و برگه ی عدم خلافی را می گیریم ، چاپ مجدد برگه ی عدم خلافی هم می شود 1200 تومان دیگر . به سمت میدان ونک حرکت می کنم ، با یک تاکسی پراید سفید . چند بار در طول مسیر مدارک لازم و کپی های مورد نیاز را چک می کنم که چیزی کم و کسر نباشد ، مدارک زیادی مورد نیاز است . سند ماشین و کپی ، کارت ماشین و کپی ، برگه ی عدم خلافی و کپی ، برگه ی مفاصاحساب پرداخت عوارض سالیانه ی ماشین و کپی ، شناسنامه ی مالک و کپی از صفحه ی اول و دوم ، شناسنامه و کارت ملی نماینده ی مالک ( من ) و کپی ، برگه ای که باید از افسری که ماشین را به جرثقیل سپرد می گرفتیم و آبی رنگ است که عمه این برگه را گرفته است . خلاصه تا اینها را چک کنم می رسم به مقصد .

به محض ورود صف طویل مردم را می بینم که کپی از مدارکشان نگرفته اند و تو صف کپی اند . ابرویی بالا میندازم و با غرور به سمت اتاق اصلی می روم . نسبتا شلوغ است . 7 باجه وجود دارد که باید در هر کدام کار خاصی انجام دهیم . عقل سالم حکم می کند که به ترتیب عمل کنیم و به باجه ی 1 برویم . پسرک جوانی که فکر میکند از شرایط کار در این فضاها این است که باید اخمو باشی و لاتی صحبت کنی می گوید اول باجه ی 4 . چیزی نمی پرسم ! می روم باجه ی4 و در صف قرار می گیریم . همه ی آنها که جلوی من هستند مدارکشان ناقص است و به اتاق کپی ارجاع داده می شوند ولی من کاملم . تشکیل پرونده می دهم در حالیکه تمام مدت در حال ابرو بالا انداختن هستم . برگه ای را که پر کرده ایم افسر مهربان می گوید باجه ی 2 ولی این چه ترتیبیه ؟ نمی پرسم ! در مسیر باجه ی 2 پیرمردی سراغ کارت ملی اش را از من می گیرد . نمی دانم کجاست !

تمام مدارک را به باجه ی 4 تحویل داده ام و حالا یک برگه در دست دارم و به باجه ی 2 می روم و یک مهر، تمام وظیفه ی این مرد پیر وعنق متصدی این باجه است . با دست باجه ی 5 را نشان می دهد ؟!؟! برگه ی مهر خورده را به مردی جوان و خوش برخورد می دهم و می نشینم تا صدا کند مرا ؟!؟! نشسته ام که صدای داد و بیداد از باجه ی 1 می آید ، مردی با شتاب از آنجا خارج می شود و به سمت باجه ی 7 می رود در حالیکه بلند بلند می گوید : (( الهی خرج دوا درمون زن و بچتون شه ! )) من که هنوز آنجا نرفته ام . چیزی ندارم بگویم ! جوانی را می بینم که وقتی من در صف باجه ی 2 بودم پشت من ایستاده بود . هنوز هم دارد می چرخد و نمی داند باید از کجا شروع کند . خانم میانسال و شیک پوشی از من خودکار می خواهد ، به او می دهم ، خودکار را !

اسمم را صدا می زند . چند جا را امضا می کند و چند رقم وارد کامپیوتر می کند و یک برگه و نصفی به من می دهد و باجه ی 6 را نشان می دهد . این باجه اتفاقا خلوت است چون فقط یک امضا در وظایفش گنجانده شده . امضا می کند و می گوید بفرمایید باجه ی 1 . به همان پسرک چندش آور و مشمئز کننده می رسم . صفی کوتاه انتظار مرا می کشد . مردی میانسال در صف است که روابط عمومی بالایی دارد و مرا به حرف می کشد . می گوید : (( خدا شاهده 5 دقیقه نشد رفتم و اومدم دیدم ماشین نیست ، به خدا از دزد بدترن اینا ! )) من هم حرفانش را تایید کردم و مقداری به طنزپردازی پرداختم . پسرک مشمئز کننده علاوه بر مهر کردن باید 20 هزار تومانم بگیرد . با کمال نارضایتی پول را می دهم ، این پول به خاطر زحمتی است که راننده ی جرثقیل محترم کشیده است . رسید و یک کاغذ و نصفی را تحویل می گیرم و به غول مرحله ی آخر که همان باجه ی بزرگ و پرهیبت 7 است می رسم . اینجا هم صف ندارد چون هنوز هم نمی دانم کارش دقیقا چیست . برگه ها را نگاه کرد و تایید نظری کرد و گفت بفرمایید پارکینگ ! اشک در چشمانم حلقه زده است ، ذوق و شوقی مثال زدنی دارم . تشکر می کنم و به سمت در خروج می روم و آن جوان را می بینم که هنوز نمی داند این رشته از کجا شروع می شود و آن زن که سراسیمه به سمت من می آید و تشکر می کند و خودکارم را پس می دهد ! مرد جوانی هم فریاد می کشد این کارت ملی مال کیه ؟ پیر مرد هم به سمتش می دود و خوشحال و خرسند می گردد . چه پایان خوشی !

می آییم بیرون . تاکسی می گیرم . یک پیکان زرد رنگ ! رسالت . رسالت دربست انتهای نیرو دریایی . وارد پارکینگ بزرگ ماشین ها می شوم . آخرش ناپیداست . یک برگ و نصفی که با عرق جبین و زور بازو بدست آورده ام را نشان می دهم . 5 هزار تومان هم اینجا می دهم و می گذارند بروم دنبال مرکبم بگردم . خیلی دلم برایش تنگ شده ، با آن کاپوت گاو پیشانی سفید شده و طولی نمی کشد که میابمش ! مثل همان روزی است که جرثقیل بردش . خوب مانده ماشالا ! سوار می شوم ، سوییچ می اندازم ، می چرخانم . روشن نمی شود . باتری خالی کرده . گویا از آن لحظه که دوبله پارک شده تا صبح روز بعد فلاشرش روشن بوده . ماشین گشت میاید و باتری به باتری می کنیم و روشن می شود و 2 هزار تومنم به راننده ی گشتی می دهم بابت لطفی که کرده است ؟!؟! سوار می شوم و راهی منزل می شوم .


تیتراژ پایانی قسمت دوم


این همه مصیبت کشیدم و این همه صف واستادم و انقدر وقت تلف کردم ، به عبارتی با پول کرایه ی تاکسی 40 هزار تومانم پیاده شدم ، به خاطر چند دقیقه دوبل پارک کردن . من را آویزه ی گوشتان کنید و حتی برای چند ثانیه هم دوبل پارک نکنید ، کمربند ایمنی هم همیشه ببندید ، سیگارم نکشید و با کودکان هم مهربان باشیم و به پدر و مادر خود نیکی کنیم .

*باجه ی 3 هم وجود داشت ولی کارش با باجه ی 4 مشترک بود . می توانستید در صف هرکدام که می پسندیدید بایستید !

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

پارک دوبل ( قسمت اول )

          از دار دنیای فانی یک گوشی تلفن دارم که بسیار دوستش دارم ، نه به خاطر این که یک گوشی است ، به خاطر اینکه از یکی از عزیزترین کسانم کادو گرفتم ، و یک ماشین که آن هم به نام مادرم و به کام من است ولی دوستش دارم . در واقع همان یک گوشی را می توانید جزو اموال من به شمار بیاورید اما می خواهم از مرکب آهنینم بگویم که درواقع مال خودم نیست . یک پراید نوک مدادی که همیشه کثیف و خاکی و آلوده است مگر گاهی اوقات که با پسر عمه ام مشترکا دستی به سروگوشش بکشیم . از لوازم اضافی هم خبری نیست ، ضبط کاست ، قالپاق فابریک خود پراید که البته قالپاق عقب سمت شاگرد ندارد . روکش و موکش و این صحبت ها هم که ابدا ! چراغ داخل ماشین هم موقع دنده عقب روشن می شود که این یکی را فقط می توان از علائم ظهور قلمداد کرد !
     مدل 88 ، اردیبهشت بود که تحویل گرفتیم . 2 3 ماه بیش نگذشته بود که مادرم آینه ی طرف راننده را نابود کرد ، دو سه هفته هم از این اتفاق بیشتر نگذشته بود که جلوسمت شاگرد را به یک نیسان کوبید ، و یکی دو ماه هم از این حادثه نگذشت که من هم خودی نشان دادم و سمت راننده را به هنگام خروج از پارک به ستون مالیدم . خلاصه من و مادرم که هردو تازه مهر گواهینامه مان خشک شده بود با این ماشین رانندگی آموختیم . چند وقتی گذشت و سالم می بردیم و می آوردیمش . آن زمان که یک سال از عمر پراید می گذشت ، همسایه ی بغلی ما کوبید و ساخت ، خانه اش را ! از قضا دیوار آجری که کنار خانه ی ما کشیده بودند یک روز گرم تابستانی روی کاپوت پراید نازنین فرو ریخت و ... ریخت دیگر ! نه از آن ریختنها که با دو تا چکش و پولیش مثل روز اول شود ، کاپوت باید عوض شود . ولی همه ی این اتفاقات سر سوزنی از علاقه ی من به این چهارچرخ له و په کم نکرد که هیچ ، اضافه هم کرد .
      از ظاهر خسته و نالان و خموده اش که بگذریم ، درونش هم کم خرج روی دست ما نگذاشته . روغن ریزی داشت ، موتورش صدای زیادی می داد ، منبع اگزوز ایراد داشت که همه را ردیف کردم . خدا را شکر رو پا و سرحال است و کار ما را راه می اندازد . راستی یادم رفت که بگویم چراغ ترمز عقب سمت راننده هم سوخته است ولی مهم نیست چون چراغ ترمز سمت شاگرد شصت راننده ی عقبی را خبر دار می کند که ترمز گرفته ام و باید ترمز کند دیگر ! همین کافی است !
     دیگر اتفاق خاصی برای خوش رکاب من نیفتاد تا 3 روز پیش از نگارش این متون . ماشین دست عمه ی اینجانب بوده که جهت خریدی جزئی بیرون می رود . نقل قول از عمه :  حوالی چهارراه سرسبز برای لحظاتی کوتاه ( با فلاشر روشن ) دوبله پارک کرده بودم . رفتم و به سرعت برگشتم دیدم ماشین نیست . به سرعت متوجه ترشح بیش از حد معمول آدرنالین در بدنم شدم و دچار دستپاچگی شده و یاد آهنگ هیجان انگیز و حماسی (( درشهر )) افتادم که چهره ی دزدان را شطرنجی کرده اند و آنها هم اظهار ندامت می کنند . سپس از مردی که آنجا ایستاده بود پرسیدم ماشین من ( البته ماشین به نام مادرم و به کام من است ولی در آن وضعیت عمه مالک آن قلمداد می شود ) را ندیده اید ؟ آن مرد محترم هم می گوید چرا ! جرثقیل برد ! نفس راحتی می کشم که دزد نبرده است ، خدا رو شکر ! ولی چطور می شود در این چند دقیقه ی کوتاه این اتفاق افتاده باشد ! (من هم هنوز نفهمیده ام . حدس می زنم یکی داره اینجا موش می دوونه ! ) در آن لحظه با منزل تماس گرفتم که من ( کاتب این سطور ) گوشی را برداشتم و از اینکه جرثقیل جای دزد مرکب آهنین من را برده در وهله ی اول خوشحال شدم و بعد دلم شور افتاد که یعنی الان پرایدم کجاست ؟ امشب در سرمای سوزناک این شهر بی مهر کجا سر به زمین می گذارد ؟ نکند با او بدرفتاری کنند ؟ لوازم اضافه اش را باز نکنند ؟ نکند ... نکند ... دلشوره دارم . عمه منو از این افکار شوم خارج می کند و شماره پلاکش را از من می پرسد . خودم فقط می دانم رقم آخرش فرد است ، باقی ارقام یادم نیست ، همان عدد فرد هم یادم نیست که چند است فقط می دانم فرد است . از مادر ( مالک وسیله ) می پرسم ، او می داند و به عمه اعلام می کنم . عمه خداحافظی کرده و قطع می کند . من با حسرت به جای خالی اش ( جای خالی ماشین ) در کنج حیاط خانه می نگرم .
      بعد از چند ساعت عمه به خانه بر می گردد و شرح ما وقع می دهد که ما پیش تر برای شما دادیم ، شرح ! گویا ماشین را به پارکیگ نیروی دریایی برده اند . باید برای ترخیص به مرکزی که اسمش را هنوز هم نمی دانم واقع در اتوبان حقانی رو به روی پارک آب و آتش برویم و برگه ی ترخیص گرفته و برگردیم و ماشین را از پارکینگ نیرو دریایی تحویل بگیریم . برای این کار باید برگه ی عدم خلافی بگیریم . فردا پنج شنبه است و برنامه ریزی می کنیم که ابتدا می رویم برگه ی عدم خلافی می گیریم و میریم برگه ی ترخیص می گیریم و میایم ماشین و تحویل می گیریم و ... همین دیگر !
      ادامه ی داستان در پست بعدی همین وبلاگ !
آنچه در قسمت بعد خواهید خواند :
   آیا عمه شوخی کرده است ؟ آیا عمه با شما شوخی دارد ؟ آن مرد محترم آنجا چه کار می کرده است ؟ آیا ماشین خلافی دارد ؟ چقدر ؟ آیا من صبح می توانم از خواب بیدار شوم ؟ آنجا که اسمش را نمی دانم چگونه است ؟ شلوغ است ؟ آنجا چه اتفاقاتی در انتظار ماست ؟ آن زن شیک پوش خودکار من را پس می دهد ؟ آن پیر مرد کارت ملی اش را که گم کرده پیدا می کند ؟ عکس العمل آقای پلیس به مردی که به او فحاشی می کند چیست ؟ آن مرد جوان بالاخره می فهمد که که باید به کدام باجه مراجعه کند ؟ آیا کارمان یک روزه تمام می شود ؟ آیا ماشین همانطور که بود هنوز هم هست ؟
 تیتراژ پایانی قسمت اول

*به علت اینکه مکان از نظر نظامی محافطت می شد ، عکس برداری با عجله و بی دقت انجام شده است !
*این متون 2 3 هفته بعد از نگارش در فضای مجازی انتشار یافته است !

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

شنبه ی خوب ، شنبه ی چلچراغ

         باز هم شنبه است . ولی این بار صبح نیست . شب شده ، برف می بارد ، هوس پیاده روی کرده ام زیر بارش برف . از جلوی دکه ی روزنامه فروشی می گذرم ، ولی نه آن دکه ای که همیشه از آن چلچراغ می خریدم . با ناامیدی و از سر بیکاری به روزنامه ها و مجلات نگاه می کنم و با حسرت به عکس ها و تیترهای آنها می نگرم . یک عکس با همه فرق دارد . کاریکاتور عادل فردوسی پور است که ناخودآگاه نظرم را جلب می کند . طولی نمی کشد که لوگوی خوشکل 40چراغ را بالای آن می بینم و می خواهم بال در بیاورم از خوشحالی . قربون صدقه ی روزنامه فروش می روم . خودش هم تعجب میکند و معلوم است پیش خودش راجع به من چه فکرهایی می کند ولی مهم نیست . عشق است چلچراغ ! عشق است شنبه ها ! عشق است برف ! عشق است زندگی ...
    خبر رفع توقیف چلچراغ  را از دوستان و آشنایان شنیده بودم اما از حرف هم تا عمل در این مملکت فاصله بسیار است . اما شد ، چلچراغ رفع توقیف شد . چلچراغ دوباره چاپ می شود . اگر می دانستم خداوند عالم و ایضا وزیرو مسئولان محترم وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انقدر به این وبلاگ اهمیت می دهند و نظرات وعلایق اینجانب تا این حد برایشان مهم است قطعا از آنها خواسته های دیگری هم می داشتم . مثلا خواستار اعدام اصغر حاجیلو مجری جلف و بی مزه و نان به نرخ روز خور صدا و سیما می شدم .لپ  سامان گلریز را مفصل می کشیدم ، فرزاد حسنی را صبح تا شب روی آنتن می بردم تا فقط هی حرف بزند برایم ، ژیلا صادقی را به جیبوتی تبعید می کردم ، سیبیل علیرضا افتخاری را قیچی می کردم ، کیهان و ایران را با صاحب امتیاز و سردبیرشان آتش می زدم ، محمد صالح علا را به یک فنجان چای دعوت می کردم ، استودیوی بخش خبری 20:30 را با خاک یکسان می کردم ،  ناخن های فرج الله سلحشور را یکی یکی می کشیدم ، میکروفن را در ... !  آستین کامران نجف زاده فرو می کردم و چند تغییر دیگر را لحاظ می کردم اما برای شروع همین کافی است . از شما و دعای خیرتان هم ممنونم که نگذاشتید نبود چلچراغ بر من سخت بگذرد و به چاپ دوباره ی این مجله ی نازنین کمک کردید !


۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

کافه ها ( قسمت دوم )

       
        وقتی حمید جون پیشنهاد جایی می دهد نمی شود رد کرد . نه به خاطر رودروایسی ، به این علت که محال است جای بدی باشد . حتی اگر در نگاه اول ترسناک و دورافتاده به نظر بیاید و چند نوع از حیوانات درنده و کاملا وحشی آنجا حضور فعال داشته باشند . این بار پیشنهاد حمید جون ، مرد مکان های مخفی و گمنام ، کافه قنادی اوریانت بود . گفت که خیلی قدیمی است و کلی متفاوت است ولی شنیدن کی بود مانند دیدن . دیدم ، چه دیدنی ! بعضی جاها را دیدید انگار روح دارند ، جو دارند . مثل بعضی رستوران های قدیمی . وارد آنجا که می شوید بلافاصله تحت تاثیر جو و فضای نوستالژیکش قرار می گیرید . پس از نشستن پشت میزها دیگر این حس به اوج می رسد و کاملا متوجه می شوید که این جا با همه ی کافه هایی که تا به حال رفته اید از هر حیث و نظر متفاوت است . اصلا قابل مقایسه نیست ! در منو هم خبری از شیک و کوکتل و تست و چیپس و پنیر نیست . اینجا فقط  قهوه و کیک دارند ولی چه قهوه ها و چه کیک هایی ! عکس ها و تابلوهای روی دیوار تو را به چندین سال قبل از انقلاب می برد چنان که من تا چند ساعت بعد از خروج از کافه همه چیز را سیاه و سفید می دیدم و به سبک فیلم های فارسی گویش می کردم . لازم به ذکر است ظرفیت هر میز در این کافه دو نفر است . این کافه را تنها یا حداکثر با یک دوست خوب بروید !
        زمستان که می شود ، البته زمستان واقعی ، سرمای جان کاه و بی رحم ، از آن سوز سرماهایی که دندانهایت را بی اختیار به هم می کوبد ، همان سرماهایی که در وصفش گفته اند بس ناجوانمردانه ! و از همه مهمتر وقتی نفس می کشید بخارغلیظ از دهانتان خارج می شود . سرنبش خیابان وصال ، یگانه مقصد من شیرینی فرانسه است . برای خوردن یکی از داغ ترین نوشیدنیهای حال حاضر جهان که قطعا دمایی بالاتر از 134.5 درجه ی سانتیگراد دارد ولی تعجب همگان از این است که چطور نمی جوشد ؟ شیر کاکائو ! وای از آن روز که کمی باران هم ببارد و هی نفس بکشی و (( ها )) کنی و شیر کاکائو بخوریو گرم شی وبفهمی آن بهشت برین که خداوند عالم وعده داده بود ، همان که تجری من تحت الانهار، چگونه است ! البته باز هم این نصیحت من را که دل سوخته ام به گوش خود بیاوزید که هرگز ، تحت هیچ شرایطی ، حتی اگر از فرط سرما و تشنگی احساس مرگ می کردید ، اکیدا و ابدا برای گرم شدن عجله نکنید ! مبادا نی خود را در شیر کاکائوی مذکور فروکرده و یک قلپ برای چشیدن بالا بکشید . اگر این کار را کردید ، تک تک مراحل هضم و دفع آن یک قلپ را در دستگاه های مختلف بنتان با سوزش احساس خواهید کرد چون تا آن یک قلپ از بدنتان دفع شود داغی خود را حفظ می کند و داغ باقی خواهد ماند . از زبان می سوزاند تا ... تا پایان مسیر ! البته در شیرینی فرانسه نمی توانید بنشینید ، باید ایستاده شیرکاکائوی خود را نوش جان کرده ، گرم شده ، ها کرده و  لذت برده و رفع زحمت کنید چون شلوغ است و توقف بیجا مانع کسب ! می فهمید که  ...
       شب شده ، وقت زیادی نداریم . یاران همه جمع اند . چه کنیم چه کار نکنیم ! در یکی از کوچه های نزدیک که از قضا باز هم تنگ و تاریک است تابلویی دیدم . یک کافه ی جدید و کوچک ، کافه خیال ! برویم ببینیم چه خبر است آنجا ! کافه کوچک است ، کافه چی دست تنهاست . به نظر نمی رسد که حتی به ذهن کافه چی هم خطور کرده باشد که یک نفر ( من )  اسم کافه اش را در وبلاگم آورده باشم ولی آوردم . نه اینکه من آدم به خصوصی هستم  یا وبلاگم مخاطب جهانی دارد و راه من پر رهرو است ، به این علت که به نظرم هدف کافه چی خیال هم این نیست که معروف شود ، دنبال مشتری خاص و پای ثابت است به نظرم . نکته ی قابل تامل در این کافه این بود که طبق فرمول حمید جون ، چیپس و پنیر را با چیپس سوپر درست می کرد . ولی این کجا و چیپس و پنیر حمید جون ، همان مرد مکان های مخفی و گمنام ، کجا !!؟!
       از این کافه های خطه ی انقلاب و حومه که بگذریم ، یکی از اماکن روشن فکر و در عین حال سرمایه دار پروری که من گاهی می روم ، کافه Castel  است که همین که در خیابان ولیعصر روبروی پارک ملت قرار دارد برای ذکر این نکته کافی است که دارای تفاوت های قابل توجهی با کافه های انقلابی ( اطراف انقلاب ) می باشد . در این کافه دانشجو نمی بینی ، یا بهتر است بگویم دانشجو با پوشش دانشجو نمی بینی ! اگر خوش شانس باشی ، مبل های راحت دور تا دور کافه نصیبت می شود ولی اگر نشود صندلی های دیگر کافه تعریفی ندارد . خب همونطور که گفتم کافه کسل  یک کافه ی دانشجویی نیست پس قیمت ها هم برای قشر دانشجو در نظر گرفته نشده است . شاید هم برای دانشجویان انقلابی ( همان ها که دانشگاهشان اطراف انقلاب است )  زیاد باشد و برای دانشجویان آن طرفها مناسب باشد . می فهمید که ...
     بازهم یاران همه جمع اند ، ولی این بار وقت زیاد داریم و شب نیست . کجا بریم کجا نریم ؟ بریم کافه کافکا ! بی درنگ سوار تاکسی شده و خیابان قرنی را به سمت شمال می رویم . از آن دیزی سرای معروف گذشته و به در کافه کافکا می رسیم . این تابلو را حتی با دقت زیاد هم نمی توانید پیدا کنید . ولی در بسته است . چه کنیم ؟ زنگ می زنیم شاید کافه چی می خواهد ما را امتحان کند ببیند چقدر در تصمیم خود ثابت قدم هستیم ! کسی  جواب نمی دهد ، از کسبه می پرسیم احوال و روزگار کافه چی را ! می گویند بسته است دیگر ! گویا دیرتر باز می کند این کافه کافکا ! قسمت نشد برویم دیگر . ایشالا دفعه ی بعد با هم می ریم !
*هنوز گشت و گذار و کند و کاو من در کافه های تهران تمام نشده است . حدس می زنم کافه ها ( قسمت سوم ) هم در راه باشد !

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

کافه ها ( قسمت اول )

              یادش به خیر ، ترم اول دانشگامون بود . حالا نه اینکه مثلا الان ترم هشتیماااا ! به هر حال منظورم این بود که مال زمان قدیمه این جریان . یک سال و اندی پیش . ما و دوستان جدید اون موقع رفته بودیم بیرون و دنبال یک جا بودیم که بریم بشینیم و حرف بزنیمو چیزی بخوریمو همدیگرو کشف کنیم و خلاصه دورهم بوده باشیم . میدان فردوسی را به سمت پایین اومدیم . خیلی نیومدیم . توی یک کوچه ی تنگ و تاریک یک تابلوی کوچیک بود که روش نوشته بود Cafe ! با توجه به اینکه همونطور که گفتم کوچه تنگ و تاریک بود و دیده ها و شنیده های ما حاکی از این بود که ره هایی که در کوچه های تنگ و تاریک قرار دارند معمولا پایان خوشی ندارند سعی کردم یه نفر دیگه از جمع را قانع کنم که باهام بیاد تا بریم ببینیم تو اون کافه چه خبره تا به بقیه بگیم بیان یا نیان ! سخت در اشتباه بودم ، هیچ کس قانع نشد تا باهام بیاد . نه به خاطر ترس از کوچه ای تنگ و تاریک ، از تنبلی طی مسافت نه چندان دور و بالا رفتن از چند پله ی احتمالی ! این وظیفه ی خطیر اول و آخر بر دوش خودم بود پس بی درنگ چشم بر همه ی دیده ها و گوش برهمه ی شنیده ها بستم و به سرعت خودم را به تابلوی کافه رساندم .
     حدسشان درست بود ، چند پله در مقابل خودم دیدم و از آنها هم بالا رفتم تا به کافه Romance  رسیدم . فضای دنج وآرام و درعین حال بزرگی بود . پس از برانداز کردن اولیه و کمی تامل برگشتم و بقیه را صدا زدم . بقیه هم آمدند و از همان روز شد که کافه رمنس گزینه ی اول من و دوستان حالا قدیمیم برای کافه نشینی است . البته آن موقع خلوت بود ، آن زمان لیلا حاتمی و علی مصفا را آنجا دیدیم ، ولی الان همیشه خلوت نیست و گاهی جا هم گیرمان نمی آید . ولی صندلی خودم ، نه ، همان صندلی ای که اگر خالی باشد ترجیح می دهم روی آن بنشینم را ازهمه ی صندلی های بقیه ی کافه ها بیشتر دوست دارم . از صندلی و فضا و خاطرات خوبم از آنجا هم که بگذریم ، قهوه ی موکا ی خوبی که آنجا دارد را از همه ی موکا هایی که بقیه ی کافه ها دارند بیشتر دوست دارم . در تنگی و تاریکی کوچه ی مذکور هم کمی مبالغه کردم ، نترسید . کوچه خیلی خوبه !
        اگر در چهارراه ولیعصر به سمت جنوب ایستاده باشید ( البته خواهش می کنم به خاطر من هم که شده موقع عبور از این چهارراه خیلی دقت کنید ، من همین الان که دارم برای شما می نویسم حضرت عزرائیل را روی صندلی کنارم احساس می کنم که دارد به خاطر آن باری که از آغوشش گریختم به من نگاه غضب ناک می کند ) خلاصه ایستاده باشید ( جا دارد یادی هم از بردیای عزیز بکنم که اگر آن روز نبود قطعا عزرائیل امروز در دیار باقی به من لبخند ژکوند می زند ) و با دقت به اطراف نظر بیفکنید !؟!! چراغ روشن Café  را خواهید دید که خیلی تحریک کننده و هوس برانگیز است که یک بار بروی ببینی چه خبر است ! کافه گرامافون جای باحالی است . چون سیگار ممنوع است سیگاری ها به اینجا نمی آیند و به این علت همیشه جا برای نشستن گیر من آمده است . دکوراسیون هم برخلاف کافه رمنس حالتی غربی دارد . منو روی صفحه های گرامافون چاپ شده است که طرح بامزه ایست .  به نظر من قهوه هایش تعریفی ندارد ولی کوکتل ها و شیک هایش به نظر دوستان صاحب نظر و شیک خور خوب است . یه اشکال جدی که این کافه دارد و من هنوز نتوانستم خودم را با آن وفق بدهم این است که پایه ی میزها به سمت بیرون خم شده است که باعث می شود هربار که من می روم برخورد پایم به میزها باعث ایجاد کلی سرو صدا شود و احتمالا ناسزاها بشنوم . ولی چای خوردن و در عین حال تماشای تئاتر شهرمی ارزد که به هر زور و ضربی شده خودت را به صندلی مطلوبت برسانی . دروغ چرا ؟ تا همین چند وقت پیش از این کافه خاطره ی آنچنانی  نداشتم . ولی از این به بعد احتمالا هر بار که پله های گرامافون را بالا می روم و پایین می آیم و در آن چای می خورم و تئاتر شهر را نگاه می کنم خاطراتم را مرور خواهم کرد . باشد که از این خاطرات به نیکی یاد کنیم ! آمییییییین
         کنار سینما سپیده کوچه ی تنگ و تاریکی است . نمی دانم چرا این کافه ها در این کوچه های تنگ و تاریک ماوا می گزینند !؟!! البته می دانم چرا ، ولی بگذریم . باز هم با کمی دقت تابلوی Café  را می توانید ببینید . اولین بار که اینجا آمدم ، با یکی از دوستانم بودم که او اینجا را به من معرفی کرد . هنوز هم که به این کافه می آیم با شنیدن صدای زنگوله ی جلوی در خاطرات آن روزها را با خودم مرور می کنم . اینجا همیشه شلوغ است ، همیشه دود سیگار فضا را پر کرده و همیشه نور لپ تاپ ها که بر چهره های نه چندان کم تعداد کاربرانشان افتاده ، آنها را نورانی و از بقیه متمایز کرده . البته سابق بر این که کافه خلوت تر بود کافه چی و گارسون هایش خوش برخورد تر بودند . بازهم به ناچار وقتی تعدادمان از حدی فراتر می رود مقصدی جز کافه هنر نداریم . ولی اگر به تعدادتان سفارش ندارید سمت کافه هنر هم نروید که طبق قوانین جدید کافه از نشستن دوست عزیزی که سفارش ندارد جلوگیری می شود ! ما ناچاریم دیگه ! می فهمید که ...

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

شنبه های خوب من

           شنبه صبح بود ، 29 آبان 1389 ، باز هم اول هفته ، مثل همیشه هفته ام را با تو شروع می کنم ! باز هم همان جای همیشگی قرار ماست . جلوی دکه ی روزنامه فروشی ، صاحب دکه هم دیگر ما را می شناسد . چنان با عشق و ذوق و شوق تو را می نگرم انگار یک هفته که هیچ ، یک سال که هیچ ، یک عمر است ندیدمت ، مردم نمی دانند که هر شنبه ما دیدارتازه می کنیم و باز هم انقدر مشتاق دیدار همیم ! چقدر زیبا شده بودی ، مثل همیشه ! هیچ وقت برایم تکرای نشدی و هنوز هم که عکس هایت را نگاه می کنم انگار بار اولم است !

     پای به دالان سبزت می گذارم با آن همه حرفهای شیرینت ، با هم از محرمانه ها می گفتیم ، از بدها و بدی هایشان می نالیدی ، با همان لحن شیوایت همه چیز و همه کس را به باد نقد می کشیدی ! من هم با تو هم سو می شدم و همش به خودم می گفتم چقدر ما مثل همیم ! از موزیک و سینما و علم و ثروت برایم گفتی و من طبق معمول سراپا گوش بودم . گاهی ریسه می رفتم از خنده و تو لبهایت را گاز می گرفتی که زشت است و مردم نگاهمان می کنند و من هم بی تفاوت به همه چیز و همه کس می خندیدم و فقط به تو می اندیشیدم . با هم سوارآسانسور می شدیم و با هم سفران همان مسافت کوتاه هم هم کلام می شدیم و با وجود اینکه می دانستم اگر در تماشا کردنت زیاده روی کنم میرود تا شنبه ی هفته ی بعد تا دوباره ببینمت اما نمی توانستم نگاهت نکنم . نمی توانستم تماشایت نکنم ، نمی توانستم همان شنبه تمامت نکنم ای 40چراغ عزیزم ! ای کاش چراغهایت را خاموش نمی کردم تا همین یک مطلب را برای امروزم نگه می داشتم که انقدر دل تنگ تو ام !
     چند هفته ای است که مسیرم را عوض کرده ام که از آن دکه رد نشوم و داغ دلم تازه نشود اما  بقیه ی دکه ها را چه کنم که تو را به یاد من می اندازند ؟ 40چراغ عزیز خیلی دلم برایت تنگ شده ! هیچ وقت فکر نمی کردم اگر یک روز نباشی به خاطر نبودنت انقدر گریه کنم ، ولی دارم می کنم . نمی توانم به نبودنت عادت کنم . عکس مصطفی زمانی روی جلد آخرین شماره ات شده آیینه ی دغ من ! نوشته ی روی جلدت که نوشته بودی (( آیا چلچراغ از هفته ی آینده می ترکاند ؟ )) نابودم می کند !
     ولی خیلی چیزها از تو یاد گرفته ام . حرفهایی که برای خیلی ها نو و تازه است ما با هم قدیمی کردیم . پز روشنفکری خیلی ها ، عادی ترین و روتین ترین مکالمات ما بود . کشفیات خیلی ها مفاهیم اولیه ی ذهنی من است و همه ی اینها به برکت وجود تو بود و هست !
      چلچراغ ! منتظرت می مانم تا برگردی ! اگرهم برنگردی همیشه دوستت خواهم داشت !

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

         در چهارراه ولیعصر ایستاده ام . بعد از آن موقعی که در هنگام عبور از این خیابان بوسه بر لبان اذرائیل زدم محال است که بیگدار به آب بزنم . منتظرم که چراغ سبز شود . پسر جوان و ریز نقشی با لباس و پوششی معمولی به سراغم می آید . میپرسد : (( دانشجویی ؟ )) . بله ! (( در ایستگاه اتوبوس انقلاب کیف پولم را زده اند . کمی پول داری به من کمک کنی ؟ )) دارم ولی کمک نمی کنم ، برو سراغ یکی دیگه ! (( آخه تو که هم سن و سالمی و مثل من دانشجویی ندی کی بده ؟ )) روزی هزار نفر مثل تو سراغ من می آیند ، نمی شه به همه کمک کنم که آقا ! (( اونای دیگه هم تیپشون مثل منه ؟ مثل من دانشجواند ؟ )) بله آقا تازه بعضیاشون مهندسن ! در همان حالتی که دارد برمی گردد که برود تا یک بار دیگر شانسش را با یکی دیگر امتحان کند زیر لب می گوید (( عجب !!! آخه من گدا نیستم و از گدایی بدم می آید ! )) پس فردای آن روز مجددا منتظرم چراغ چهارراه ولیعصرسبز شود . دستی را روی شانه ام احساس می کنم . بر میگردم . (( دانشجویی ؟ ))

 
     با دوستم علی به سمت ایستگاه BRT می رویم و گرم صحبت هستیم . درست در زمانی که دست در جیبم می کنم تا کیفم را در بیاورم و بلیط را نشان بدهم ، دیدم علی به پشت پیر مردی که با شتاب از کنارمان رد شد زد و با لحنی تهاجمی به او گفت : (( بیا کیف ما روبزن ! )) آن مرد هم بدون معطلی گفت : (( حرف دهنتو بفهم ، اصلا تو کیف داری که من بزنم ؟ )) تازه به خودم آمدم و شصتم خبر دار شد که گویا آن پیر مرد دست در جیب پشت علی کرده و خواسته کیف پول او را بزند که دیده کیف در جیب علی نیست و قصد فرار از معرکه را داشته که علی مچ او را گرفته است ! تمام این قضایا ، از دیالوگ علی تا تجزیه و تحلیل ماجرا در ذهن من 2 3 ثانیه طول کشید . من هم وارد ماجرا شدم و همینطور که علی بدو بیراه می گفت و آن مرد هم که حالا 1 متری از ما فاصله گرفته بود همینطور زیر لب جوابی می داد و توجه همه ی مسافران حاضر در مترو به ماجرا جلب شده بود من هم چند فحش چارواداری دادم . متاسفانه نتوانستیم در آن موقعیت به سرعت تصمیم درست را بگیریم و یک جوری حساب پیرمرد حرام خور را برسیم و او هم که حسابی کارکشته و با تجربه بود ظرف چند ثانیه بین جمعیت گم و گور شد و نگذاشت تصویرش را قبل از شطرنجی شدن در تلویزیون یک دل سیر ببینیم .

      متکدیان و دستفروشان روش های متنوع و جالبی برای کارشان دارند . تازگی ها هم که فال فروشان همه ی معابر و محل های پر رفت و آمد و پر جمعیت شهر را قبضه کرده اند . در مترو بودم و هندزفری در گوشم بود و درعالم خودم بودم و می اندیشیدم که دیدم دخترکی یک ورق کاغذ گذاشت در بغلم و رفت . کاغذ را گرفتم که زمین نیفتد . دیدم فال است . گاهی که خودم حال داشته باشم یا مسئله ای و ابهامی داشته باشم و احساس کنم از دست حافظ کاری بر می آید فال می گیرم ولی الان هیچ کدام از این موارد نبود . صدایش کردم که فال را پسش بدهم برنگشت . دخترک رفت و از آن طرف واگن خارج شد . کاغذ دستم بود . تا دو ایستگاه فال را باز نکردم ولی آخر وسوسه شدم و بازش کردم . حافظ که کلا با من رابطه ی خوبی ندارد و این بارهم مثل همیشه ، تازه در مواقعی که کلی نیت های قشنگ می کنم ضایعم می کند حالا که نیتی هم در کار نبود . سه ایستگاه بعد از اینکه فال را باز کردم ، یعنی پنج ایستگاه بعد از آنکه فال را گرفتم دخترک برگشت و وقتی پاکت فال را باز شده دید گفت دویست تومان ! دخترک با وجود ظاهرآشفته و به هم ریخته اش دندانهای سفید و سالمی داشت و شاید همین قضیه باعث شد بدون چک و چونه دویست تومان بهش بدهم . اما از کجا می دانست من تا 5 ایستگاه دیگر از قطار پیاده نمی شوم ؟ لابد این هم از فنون کارشان است و الا چرا به بغل دستی من که ایستگاه قبل پیاده شد فال نداد ؟